بدو گفت ای دل و جان دستگیرم


که تو هستی جوان، من زار و پیرم

تو خواهی رفت میدانم یقین من


ببین در اولین و آخرین من

زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر


بهرکاری مرا میبین بتدبیر

مرا کن یاد در هر کار دشوار


که من بنمایمت اینجای دیدار

بهرحالی مرا مگذار از یاد


که تا باشی زیاد من تو دلشاد

بجز من هیچ شاهی را مبین تو


بجز من هیچ راهی را مبین تو

که اندر جملهٔ کون و مکانم


نمود راز هر کس من بدانم

منم دانا در اسرار هر کس


بگاهی گر بود صبح تنفس

مرا این لحظه میخوان بازدان راز


حجاب از پیش خود کلی برانداز

طلب کن در میان جان مرا بین


نمود انس و جان در جان مرا بین

حقیقت چون مرا جوئی بیابی


بوقت صبح چون نزدم شتابی

بوقت صبحدم چشمت شود نور


بوقت صبح شه یابی ز منصور

بوقت صبح دل را تازه یابی


همه ذرات در آوازه یابی

بوقت صبح ذرات دو عالم


نموداری کنند اینجا دمادم

هران خلعت کز این درگاه پوشند


چو آید صبحدم آنگاه پوشند

چو پیدا شد جمال صبحگاهی


بخواه آن سر که از ما می تو خواهی

برآر از سینهٔ پرخون دم پاک


که بسیاری دمد این صبح در خاک

بوقت صبح دل را شاد گردان


حقیقت جان ودل آباد گردان

زبان بگشای و با من راز میگوی


غم دیرینهٔ خود باز میگوی

که هر حاجت که خواهی آن برآرم


که من در جان و دل پروردگارم

ز من ای پیر تا تو نیست موئی


میان ما است بیشک های و هوئی

ز من ای پیر تا تو نیست بسیار


حجاب این صورتست از پیش بردار

ز من ای پیر تا تو یک دم آمد


که این دم با دم من همدم آمد

ز من ای پیر تا تو هست خورشید


که همچون نور باشد لیک جاوید

من و تو هر دو در یکی بدیدیم


که جز دیدار خود چیزی ندیدیم

من و تو در یکی دیدیم پیدا


ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا

من و تو هر دو چون کشتی و آبیم


که با یکدیگر اینجا درشتابیم

ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار


شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار

نهایت نیست اینجا دیدن ما


که داند این زمان گردیدن ما

چو ما هر دو یکی باشیم با هم


نگنجد هیچ شادی نیز در غم

ولی اینجا تفاوت از صوردان


که در دریا تو کشتی درگذر دان

نماند نقش کشتی هیچ در آب


ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب

جهان و هرچه در هر دو جهان است


چو بینی اندر این دریا نهانست

دوائی دارد اینجا حسن فانی


که بی صورت نماند این معانی

زاول هرچه میبینی سرآید


نمودار جهان دون سرآید